|
اون شب قرار بود ما به عنوان خط مقدم ، اول از همه بریم جلو تا راه رو برای
بچه ها باز کنیم. من (راوی)
هم بااونا بودم. فرمانده عبدالحسین برونسی بود. داشتیم طبق نقشه پیش می رفتیم
که با یه چیز عجیب برخورد کردیم....وای خدا یه میدون مین... تو نقشه ای که
ما داشتیم چیزی به نام میدون مین وجود نداشت.مونده بودیم چی کار کنیم....
اگه برمی گشتیم ممکن بود کل عملیات به هم بخوره....در واقع به هم می خورد.
عبدالحسین هم که این شرایط رو دید،همون جا افتاد به سجده. شروع کرد به مناجات
با حضرت زهراء(س)... میگفت:خودتون وضعیت ما رو می بینین لطفاً کمکمون
کنید... یه دفه ساکت شد...بعد از چند دقیقه سر رو بلند کرد و با صدای بلند
گفت: حمله کنید..... تا به خودش اومد دید همه رفتن توی میدون مین....
گفتم : عبدالحسین همه رو به کشتن دادی.... این چه کاری بود کردی؟......
خودش (عبدالحسین) بعداً می گفت تو اون لحظه هر آن منتظر یه انفجار بودم.....
اما خوشبختانه هیچ کدوم از مین ها منفجر نشد....
فردای اون روز رفتیم برای دیدن همون میدون مین....با کمال تعجب دیدیم
حتی مینهایی بودند که شاخکهاشون هم کج شده بود ولی منفجر نشده بودند......